دو حکایت از بوستان سعدی
ﺑﺎﺏ ﺳﻮﻡ
حکايت ﺩﺭ معنی اهل محبت
شنيدم که بر لحن خنياگری ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﺍﻧﺪﺭ ﺁﻣﺪ پری پيکرﻯ
زدلهای شوريده پيرامنش گرفت آتش شمع در دامنش
پراکنده خاطر شد و خشمناک يکی گفتن از دوستدارن چه پاک
توراآتشﺍﻯ ياﺭ ﺩﺍﻣﻦ بوﺧﺖ مرا خود به يک باره خرمن بوخت
ﺍگر ياﺭﻯ ﺍﺯ ﺧﻮﻳﺸﺘﻦ ﺩﻡ ﻣﺰﻥ که شرک است با يار و با خويشتن
حکايت
طبيبی پری چهره در مرو بود که در باغ دل قامتش سرو بود
نه از درد دلهای ريشش خبر نه از چشم بيمار خويشش خبر
حکايت کند درد مندی غريب که خوش بود چندی سرم با طبيب
نمی خواستم تن درستی خويش که ديگر نيايد طبيبم به پيش
بسا عقل زور آور چير دست که سودای عشقش کند زير دست
چه سوداخرت را بماليد گوش نيارد دگر سر برآورد هوش
باب سوم/کتاب بوستان سعدی